یادداشتی بر رمان «این خیابان سرعت گیر ندارد»

یک هفته با خبر، یک هفته با زنان
27 می 2017
«خب خودت نخواستی»‌
30 می 2017

یادداشتی بر رمان «این خیابان سرعت گیر ندارد»

م. سرگزی –

این خیابان سرعت گیر ندارد عنوان کتابی است در ژانر اجتماعی اثر مریم جهانی، که ۱۳۹۵ از سوی نشر مرکز تهران به چاپ رسیده و در زمان کوتاهی پرفروش شده و به چاپ‌های بعدی رسیده است.

راوی رمان، شهره، زنی سی و چند ساله و مطلقه است که در آپارتمانی در کرمانشاه تنها زندگی می‌کند و علی رغم مخالفت نزدیکان و اطرافیان، همچنان از راه رانندگی تاکسی و به اصطلاح مسافرکشی امرار معاش می‌کند.

روزی که راننده‌ی تاکسی شدم مادر گفت: چهارسال دیه پشیمان می‌شی. او وقتی که هیچ مردی نره زیر بارت.

حامد گفت: مسافرکشی از زنانگی ساقطت می‌کنه. مردای این شهر مگه می‌ذارن شاخ بشی براشون؟

…و شبی که بابک مرا پشت تاکسی در حالی دید که چهار مرد صندلی‌های ماشین را اشغال کرده بودند، از مادر شنیدم که سیاه مست کرده و تمام محل را از دم فحش گذرانده و حتی فاطمه را فرستاده خانه‌ی پدرش. ص۱۱۰

دایی همیشه می گوید: شانس یارت بوده که دختر یکی مثل مه نشدی. خدا به سر شاهده حبست می کردم تو یه اتاق و مثل سگ روزی یه تیکه نان خشک می‌نداختم جلوت که سقط نشی ا گرسنگی. ئی جور دمته می‌چیدم که کیف بکنی. ص۱۴۲

پدر اگر بود … شاید خیره به اخبارگو تلویزیون می‌گفت: اگر ئی شغل پر و بال بشت می‌ده معطل نکن پی شه بگیر. ص۱۱۰

یادآوری پدر خون تو رگهام می‌جوشاند. من دختر عباس صافکارم. خوشحالم که حاکم بلامنازع این اتاقک پنچرم. ص۱۱۱

پدر، تنها حامی و مشوقش در کودکی و نوجوانی، چند سالی است از دنیا رفته. با مادر آبشان توی یک جوی نمی‌رود. مادر، شهره را مایه‌ی آبروریزی می‌داند و شهره هم وقعی نمی‌گذارد.

-مادر بیا با من زندگی بکن.

-که سربار دختر بشم ئی آخر عمری؟… کم می تپم تو خانه تا در و همسایه و فک و فامیل سر سلامتی دختر مشی عباس خدابیامرزه بشم نزنن؟ آی مشی عباس خاک برات خبر نیاره. بهتر که نماندی بینی آبروت به باد رفت… تو چرا نمی‌آی با مه زندگی بکنی؟ هر چند دیه آب از سرت گذشته. تمام شهر می‌شناسنت… ص۵۹

به خیالش من مرده ام و چهارسال است که دزدکی عزرائیل نفس می کشم. مادر می‌گوید که من بعد از طلاق به فنا رفته‌ام و می‌خواهد که خجالت بکشم به خاطر سبک سری‌هایم که شایسته‌ی زن بی‌صاحب سی ساله نیست. من خجالت نمی‌کشم. به جاش هر وقت میرم در خانه‌اش یک بوق ممتد حواله‌ی اعصاب ضعیف دو همسایه اش می کنم تا مادر سر و پا پتی بیاید دم در و چنگی نمادین به صورت بکشد که‌ یعنی “خدا ورت داره بی آبرو. صبر کن آمدم” و وقتی بردمش تا خریدهای هفتگی‌اش را انجام بدهد طوری رانندگی کنم که دودستی متوسل بشود به هرچیز دم دست مثل دستگیره در و داشبرد و کنسول وسط… و برگشتنی مطمئن باشم خونش تصفیه شده و تا چند روز آینده، سر وقت قرص چربی خونش نمی رود. ص۶

شهره از حامد جدا شده و به جای زندگی با مادر، مستقلا در آپارتمانی کوچک سکنی گزیده است. این اواخر، محبوبه، دخترخاله‌اش نیز پس از جدایی از همسر و دور نگه داشته شدن از فرزند و تاب نیاوردن در خانه‌ پدری، با او همراه شده. این زنان جوان که ساکن شهری پهلوان خیز و جامعه‌ای مردسالارند در اکثر موارد سنت‌شکنی کرده و با آن که تبعاتش آسان نیست، از شیوه‌ زندگی‌شان احساس رضایت می‌کنند.

محبوبه از خداش است که کیلومترشمار بچسبد. از خداش است که این سرعت را نه در بلوار طاق بستان که در جاده‌ی چالوس داشته باشیم. سر یکی از آن پیچ‌های صد و هشتاد درجه‌ای. همانجا که نمی‌دانی رخ به رخ چه اتظارت را می‌کشد. خوبی محبوبه این است که فقط سیگار می‌کشد و نگاهش طوری به مناظر اطراف خیره می‌شود انگار از پشت‌هاله‌ای مه همه چیز را می‌بیند. خوبی محبوبه‌ این است که مواقع با من بودنش تسلیم محض است. فقط زمانی نه می‌آورد تو کار که دلش هوای خانه را بکند. ص۴۳

بابک، پسر دایی، پس از جدایی از همسرش هنوز خواستار و خواستگار شهره است و شهره نظر به گذشته‌ کودکی و نوجوانی و رفتارهای بیرحمانه‌ او، مهری از او به دل ندارد:

بابک، شمر گربه‌هابابک با نگاهی پر از عشق و خشونت. ص۱۴

در خلال روزهای مسافرکشی، شهره با مردی متشخص و تحصیل کرده به نام فرهاد آشنا می‌شود که مربی کشتی است و رابطه‌ای شاعرانه وعاشقانه میانشان شکل می‌گیرد. این رابطه نیز به فرجام نمی‌رسد و داستان، با اوج و فرود خرده روایت‌های متعدد و جذابش، در روز جشن ختنه‌سوران خواهرزاده‌ شهره، با خبر خودکشی محبوبه به پایان می‌رسد.

 

شرایط زندگی در این جامعه‌ مردسالار با فضاسازی و توصیف‌های به جای نویسنده از مکان‌های شهر و آب و هوا و مسافران تاکسی و عابران و در و همسایه و فامیل به خوبی شکل می گیرد. انتخاب راوی اول شخص به درستی انجام شده و استفاده از زبان و لهجه‌ بومی (غیر از آوردن ترجمه‌ متون در پرانتزی میانه‌ی متن!) کاری است خلاقانه. این زبان در ساختار اثر تنیده شده و لحن و لهجه‌ بومی، خصوصا در دیالوگ‌ها، کارکردی کاملا دراماتیک دارد. برش‌های روایی نیز به خوبی انجام می شوند و قصه گویی را مختل نمی کنند.

اما نظر به شخصیت پردازی، با نگاهی جنسیت گرایانه به شخصیت‌های اصلی، در می یابیم که اکثر شخصیت‌ها، موارد غلوآمیزی از نمونه‌های واقعی موجود در جامعه‌اند. شخصیت اصلی، شهره، دارای ثبات نیست و میان حس و حال زنانه و مردانه پرسه می زند. رمان شروع درخشانی دارد: عباراتی اروتیک اما مردانه، که از زبان راوی زن نقل شده، و خواننده را بر آن می دارد تا با اشتیاق و کنجکاوی بیشتری قصه را دنبال کند.

نازل را فرو می کنم تو سوراخ باک. نفس عمیقم پر بوی بنزین و عطر نان ساجی و باران می شود و مخم ارور می دهد که کدام بو به کدام بو است؟… ص۵

این زن از راه رقابت با مردان و به امید برابری با آن‌ها یا سر شدن از آن‌ها در چنان جامعه‌ کوچک مردسالاری، به شیوه‌ خود، گذران زندگی می‌کند. اما رفته رفته در نقش خود غرق می شود. آیا او فقط زبان و رفتار مردان را تقلید می‌کند؟ یا زنی است به راستی با تمایلات مردانه و مسائل فیزیولوژیک؟

با در نظر گرفتن کلیت متن، کفه‌ این ترازو به سمت پرسش اول سنگینی می‌کند و انگار لاقیدی و بی خیالی مردان و عدم محدودیتشان مورد علاقه و توجه شهره واقع شده. اما از طرف دیگر، غیر از جملات آغازین کتاب واز آن دست، در برخی جاها مواردی یافت می‌شود که تایید ضعیفی بر پرسش دوم‌اند، مثلا حس اروتیک یا احساس مالکیتی که در نگاه شهره به محبوبه جاری است:

موهاش سیاه و پرپشت است. چشم‌هاش سیاه و درشت است. ابروهاش کمانی است. لب‌هاش سرخ و کوچک است. محبوبه زیباست. مثل مسیحی مومنی زانو می زنم کنار تختش…. ص۳۷

خوبی محبوبه این است که فقط سیگار می کشد و نگاهش طوری به مناظر اطراف خیره می شود انگار از پشت هاله‌ای مه همه چیز را می‌ بیند. خوبی محبوبه این است که مواقع با من بودنش تسلیم محض است. فقط زمانی نه می‌ آورد تو کار که دلش هوای خانه را بکند. ص۴۳

چرا حالا که بزرگ شده ام سوپرمن شدن این قدر سخت شده است برایم؟ بیست و یکی دوسال پیش چادر سیاه مادر که شنل می‌ شد و جوراب گیپورش که ماسک، کافی بود تا سوپر من بشوم و برسم به داد محبوبه. روزگاری تو دنیا سه نفر بودند که دوستشان داشتم. پدر، بابک، و محبوبه. حالا فقط محبوبه مانده. محبوبه‌ای که مدام تنم می‌ لرزد از تنها گذاشتنش تو خانه. ص۳۲

گاهی هم شخصیت اصلی می‌ خواهد بر مردها زن‌سالاری کند!

چه مرگم می‌ شود این صلات ظهرهای کوفتی که وا می‌ مانم از همه جا و صدای قاشق چنگال سفره‌ی خانواده‌ی خوشبخت، تو مخم می‌ پیچد؟ یا صدای مردانه‌ای که اسم کوچکم را به زبان می‌ آورد: شهره بیا ناهار بخور…. یا دست‌های آن مرد که بعد از غذا بسرد تو آب و کف سینک و … ص۲۱

آیا سر و ظاهری که پسرانه می‌ نماید، آرایشی که نمی‌ کند، رفتار زمختی که فاقد ظرافت‌های زنانه است یا حس حمایتش نسبت به مادر و خریدهایش برای انتقال مفهوم رقابت با مردان کافی نبود؟ چرا از زنی که در دلش می‌ گوید شاعرانه، به عادت زنی که در من زندگی می‌کندص۱۲۳ یا دلم به عادت زنی که هر روز ویران می‌ شود فرو می‌ریزد ص۱۴۶ تصویر کمتری می‌‌‌بینیم؟ اگر زبان گفتار این شخصیت به زبان ذهنش نزدیک بود، آیا به ضعف و ناتوانی زنانه تعبیر می‌‌ شد؟ آیا پایان‌بندی این رمان، زنان را علی‌رغم تلاش‌ها و شناکردن‌های خلاف جهتشان منفعل نشان نمی‌‌دهد؟ اصلا جهان بینی نویسنده‌ زن کُرد این رمان، منظر کدام نگاه است؟

و اما دیگر شخصیت‌ها. با نگاهی به شخصیت حامد، شوهر سابق شهره، که صاحب یک مغازه‌ لوازم آرایشی است در می‌یابیم که از نظر شهره، حامد دارای تمایلات و خلق و خویی زنانه است. تی شرت‌های رنگی می‌پوشد، زنجیر فیگاروی طلا می‌اندازد، وقت نشستن درست شبیه خواهر و مادرش دوزانوش را روی هم می‌اندازد و دست‌هاش را حلقه می‌کند دورشان، و مهمتر از همه، به اندازه‌ دیگران تعصب به خرج نمی دهد و اجازه می دهد شهره تاکسیرانی کند. غیر از رفتار زمخت شهره که به دل حامد نمی‌نشیند، اندکی حسادت از سوی شهره نسبت به زنانی که در مغازه‌ شوهرش کار یا رفت و آمد می کنند، که در لایه‌ دوم می تواند به معنی خیانت یا احتمال خیانت از طرف حامد باشد، چاشنی این حال و احوال می شود و موجبات جدایی را فراهم می‌کند تا عاقبت روزی حامد می گوید دیگر ادامه ندهیم ص۱۳۶.

و بابک، پسردایی و خواستگار همیشگی شهره، زیادی مردانه است و این مردانگی غیر از امر و نهی‌های غیر منطقی و به اصطلاح غیرتی شدن، در ابراز خشونتی تاریخی معنا می دهد.

و فرهاد، مربی کُشتی (با تلنگری بر مفاهیم پهلوانی و عشق)، مرد با شخصیتی که تا حدودی در دل شهره جا باز می‌کند، یاد او هم به کیسه‌ای مار در رختخواب راوی ختم می شود که مدام می‌لولد و ذهنش را می‌آشوبد و عاقبت، خواسته فرهاد هم خواسته‌ای تنانه بیش نیست.

حتی شخصیت محبوب پدر، که الگوی شهره محسوب می‌شود و تنها حامی و مشوق او در یادگیری رانندگی وعشق و علاقمندی‌اش به ماشین بوده، نقل قول‌هایی بسیار مردسالارانه و تا حدی ضد زن دارد.

نان زن بی غیرتی می آره. ص۶۱

مرد کفشایی که صبح پا مکنه ره شب در می آره. غیر ا ئی باشه زنه. مرد نیس. خانه نشینه… ص۱۶

همچنین است استیصال بیش از حد محبوبه در مقابل همسر سابقش که فرزند مشترکشان را برداشته و برده و جز یک شماره‌ موبایل، نشانی از خود به جا نگذاشته. و خانم ریحانی پیرزن آشفته‌ همسایه که شوهرش سال‌ها پیش با زنی دیگر رفته و او همچنان منتظر است که بیاید. یا نمونه‌ درخشان فریبا، همکلاس دبیرستان شهره که کاپیتان تیم والیبال و عضو تیم ملی بوده و پس از آن که پدر به او رضایت نامه‌ خروج از کشور برای شرکت در مسابقات را نمی‌دهد به مرور خودش هم مثل آرزویش دود می شود و حالا کارش به کراک و کنار خیابان‌ها کشیده.

همه‌ شخصیت‌های فوق، به نوعی از تعادل خارج‌اند و تا حد ممکن دچار افراط شده اند. شاید نویسنده در این شیوه‌ شخصیت‌پردازی عامدانه و آگاهانه عمل کرده باشد. این در حالی است که شخصیت‌های فرعی، یعنی مادر، خواهر شهره و شوهرش با آن که در زندگی نمونه‌های موفقی نیستند، باورپذیرتر از آب درآمده اند. کاش این میان حداقل به رابطه‌ای موفق، یا زنی یا مردی با شخصیتی مورد قبول، یا به خانواده‌ای نسبتا معمولی و شاد، حتی در حد ایستادن از دور، اشاره می شد، یا آرزویی از کسی برآورده می شد تا جهان بینی مولف و الگوی مورد نظرش از زن موفق و رها (یا مرد یاور و همراه) برای خواننده روشن‌تر باشد.

در وضعیت فعلی گویا نویسنده با آن که در نظر داشته مشکلات زنان را در جامعه‌ای مرد سالار به تصویر بکشد، زن و زنانگی راوی اول شخصش (اعم از گفتار و رفتار و اندیشه) در سایه‌ مردسالاری‌ها محو وکمرنگ شده است. زن مظلوم و ستمدیده‌اش در جشن ختنه‌سوران، که بر جنسیت مذکر و تولید مثل تایید می‌گذارد، به هستی خود پایان می‌دهد و راوی، پرسه زن قبرستان می‌شود. دیده شدن تاکسی بی‌سیم سمند در پایان‌بندی داستان با زنی پشت فرمانش، لزوما فرجام موفقی را بر این خیابان بدون سرعت گیر رقم نمی‌زند./.

 

به اشتراک بگذارید